فرهنگ امروز/ رسول آبادیان:
اغلب آثار غلامحسین ساعدی در بازار کتاب یافت میشوند و شاید کسی گمان نمیکرد به جز این کارها، اثر دیده نشده دیگری از این نویسنده وجود داشته باشد. نکته جالب اینکه ساعدی با شورو شوقی وصفناپذیر در بعضی از نشریات دوران خودش، آثار نمایشی و داستانی و مردمپژوهی منتشر کرده که به لحاظ عمق دید و دقت همیشگی او در نوشتن، دستکمی از آثاری که در کتابهایش میبینیم، ندارند؛ آثاری که به همت حمید تبریزی به تازگی از بند گمنامی رها شدهو درقالب 3 کتاب منتشر شدهاند. به سراغ این نویسنده و پژوهشگر رفتیم تا بیشتر از چند و چون آثار در سایه مانده ساعدی بدانیم.
قرار من و حمید تبریزی در کتابفروشی کوچک «کاوه» در پاساژ قدیمی صفوی تنظیم شده بود و بعدازظهر روزی از همین روزهای گرم تیر ماه همدیگر را برای اولین بار دیدیم. حقیقت این است روزی که کتابهایش در دفتر روزنامه به دستم رسید، کمی پیشداوری کردم و گمان کردم باز هم یک کتابسازی اتفاق افتاده و باز هم کسی پیدا شده تا از نمد نام «غلامحسین ساعدی» برای خودش کلاهی ببافد اما خیلی زود فهمیدم که به شدت خطا کردهام. بعد از سلام و علیک اولین چیزی که برایش تعریف میکنم همین پیشداوری عجولانه است و او هم با خوشرویی تمام از این موج مخرب گله میکند و از بیبرنامگی و بیمسوولیتی در حوزه سیاستگذاری کتاب حرف میزند. بازنشسته شرکت گمرک عصرها انگار به خاطرات دور و نزدیک خودش در جوار مجلات و کتابهای قدیمی پناه میبرد. جایی که آکنده از آرامش اما کمی شلوغ به نظر میرسد. حرف میزنیم و از هر دری سخنی به میان میآید. به عنوان اولین پرسش میگویم: «اقدام شما در جمعآوری آثار از یاد رفته غلامحسین ساعدی باعث خوشحالی طرفداران این نویسنده شده. برای من بگویید، فکر اولیه کار از کجا شروع شد و چگونه ادامه پیدا کرد؟» مجلهای قدیمی که در حال ورق زدن آن است را کنار میگذارد و در پاسخ میگوید:«من به خاطر علاقه شدیدی که به نوشتهها و آثار زندهیاد دکتر غلامحسین ساعدی داشته و دارم آثار او را جمع کردهام و به طوری که ملاحظه خواهید فرمود از یک کتابش چند چاپ مختلف دارم، نوشتههای پراکنده او را نیز در آلبومی جمع کرده بودم و در کتابخانهام حفظ میکردم بعد از گذشت بیش از 3 دهه از درگذشت او متوجه شدم که هیچکس به سراغ این آثار نرفت و اینها در معرض فراموشی و نابودی هستند. قبل از همه همسرم و بعد دوست بزرگوارم جناب حسن میرعابدینی و در نهایت دوست بزرگوار دیگرم جناب سیروس علینژاد چاپ این نوشتهها را لازم و ضروری میدانستند بالاخره در سال 96 به مسوولین «بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه» پیشنهاد چاپ دادم که با روی خوش و آغوش باز پذیرفتند و حالا میبینید که به صورت دلپذیری به چاپ رسیده و از آن عزیزان کمال تشکر را دارم.» بعد بلند میشود و با سینی چای برمیگردد و کمی از علاقه جنوبیها و آذریها به نوشیدن چای حرف میزنیم. دوباره بلند میشود و از توی یکی از قفسههای پر ازکتاب، کتابی قدیمی از عکسهای گرفته شده از شهر بوشهر را به دستم میدهد. کتابی که تاکنون ندیدهام و عکسهایش با بوشهر فعلی انگار صدها سال فاصله دارند. بعد از دوستیهایش با «صادق چوبک» و«منوچهر آتشی» میگوید و صفای دل هر دو. بعد از کمی حرف زدن دوباره به ساعدی برمیگردیم. سوال بعدی را این طور مطرحمیکنم:«ویژگی کارهایی که شما جمعآوری کردهاید، چیست و اصولا چه چیزی را در شناخت بیشتر از ساعدی به مخاطب میدهند؟» و در جواب میشنوم که:«عاقبت جوانان علاقهمند و پژوهشگران به سراغ آثار قدیمی او خواهند رفت و این آثار چون تقریبا تمام آثار دوران جوانی او هستند، استعداد بینظیر او را نشان میدهند و از این بابت برای پژوهشگران آثار او فرصت مغتنمی است که این نوشتهها را بررسی و سیر تحول در آثار او را نشان دهند.
از لابهلای حرفهایش احساس میکنم که تعصب عجیبی به ساعدی و آثارش دارد و بر همین اساس میپرسم که:«شما از جمله کسانی هستید که از نزدیک با ساعدی آشنایی داشتید برای من جالب است که بدانیم شیوه زیست و چگونگی مرام شخص ایشان چگونه بوده؟ کمی درباره شخصیت و سلوک شخصی ساعدی برای من بگویید.» کمی فکر میکند و جابهجا میشود و میگوید:«انسانی بود بسیار دوست داشتنی و صمیمی و مهربان و خیلی راحت با انسانها اخت میشد و طرح دوستی میریخت، واقعا مظلوم بود و مظلوم زیست و رژیم منحوس پهلوی چه ناجوانمردیها که درباره او انجام نداد و در زندانهای پهلوی چقدر آزار و اذیت دید ولی هیچ وقت پشت به مردمش نکرد. ساعدی نویسندهای بود که سلوک شخصیاش با نوشتههایش گره خورده بود. نویسندهای نبود که بخواهد از طریق انتشار کتاب به نان و نوا و شهرت برسد بلکه نوشتن برای او درست مانند یک تعهد اجتماعی مطرح بود. تعهدی که در ذات او پنهان بود و به هر شکل خود را موظف به اجرایش میدانست.» همان طور که مشغول ورق زدن مجلهای به سردبیری
«صمد بهرنگی» هستم و آثاری منتشر شده از ساعدی را مرور میکنم، میپرسم:«اغلب آثار ساعدی که در کتابهای شما میخوانیم بیشتر در دوران جوانی نویسنده منتشر شدهاند. به نظر شما میان نوشتههای ساعدی در جوانی و کارهای او در میانسالی چه تفاوتهایی وجود دارد؟» و درجواب میشنوم که:«مسلما نوشتههای دوران جوانی او مقداری از آثار دوران میانسالی ضعیفتر هستند ولی با این همه باید انصاف داشت که اثر مبتذلی تقریبا در هیچ کدام از این نوشتهها نیست.» حرفش را قبول میکنم چون تاکنون کسی از منتقدان به این نکته اشاره نکرده که در میان آثار این نویسنده، کارهای ضعیف هم وجود دارد. خود ساعدی در جایی گفته است که با بیرحمی تمام با خودش برخورد میکند و اولین منتقد کارهایش، خودش است. او گفته است که خیلی زود میتواند تشخیص بدهد که یک نوشته به درد انتشار میخورد یا سطل آشغال. میپرسم:«شما چرا زودتر دست به انتشار آثار ساعدی نزدهاید؟ و چرا پس از گذشت این همه سال اقدام به این کار کردید؟» میگوید:«سوال جالبی است! اول اینکه فکر میکردم در میان این همه دانشجو و پژوهشگر تئاتر من رقمی نیستم که به این کار دست بزنم اما سالها گذشت و متوجه شدم که گویا غیر از من کسی به فکر این کار نیفتاده و اصولا اکثر این آثار را دانشجویان تئاتر و ادبیات ندیدهاند و گناهی هم متوجه کسی نیست و دوم اینکه بنا به وضعیت خاص ساعدی و اینکه همسر و فرزندی نداشت چاپ این نوشتهها را خیلی مشکل میدانستم تا اینکه به یاری مسوولان محترم «کتاب پارسه» به ورثهاش و تنها یادگارش جناب دکتر اکبر ساعدی دسترسی پیدا کردیم که با استقبال ایشان و خانواده محترمش روبهرو شدیم و از ایشان مجوز گرفتیم.» باز هم میپرسم:«به نظر شما بهتر نبود که کلیه آثار ساعدی را در چند کتاب منتشر میکردید تا خواننده با جهان فکری او از ابتدا تا پایان آشنا شود؟» کمی فکر میکند و میگوید:«بله. سوال خوبی است و من هم خیلی دلم میخواست که کلیه آثار او را در چند جلد انتشار دهم اما سالها قبل خانواده محترم ساعدی اکثر آثار او را به انتشارات «نگاه» واگذار کردهاند و از این بابت دست من بسته بود.» از آنجایی که خودم در ایام نوجوانی با بعضی از کارهای ساعدی آشنا شدهام، فکر نمیکنم که کسی در مواجهه اولیه با کارهای او دچار مشکل شود. دوست دارم همین را به عنوان پرسش بعدی مطرحکنم. همان طور که در حال نوشیدن چای دوم هستیم، میپرسم: «زحمتی که شما برای جمعآوری آثار این نویسنده کشیدهاید، نشان میدهد که جایگاهی منحصربهفرد برایش قائل هستید به نظر شما ساعدی چگونه نویسندهای است و برای شناخت هر چه بیشتر او باید به چه مواردی در آثارش دقت کنیم.» میگوید:«همان طور که گفتم، غلامحسین ساعدی زبان مردم بود. زبان تودههای زحمتکش و مظلوم و روستاییان ساده و ستمدیده ایران بود چنانکه در مجموعه داستان «عزاداران بیل» و «ترس و لرز» این امر به وضوح پیداست. او نویسندهای بود که با رژیم منحوس پهلوی یک تنه میجنگید. جزو بسیار معدود نویسندگانی بود که انقلاب سفید شاه را مسخره میکرد. خواهش میکنم حتما کتاب «ما نمیشنویم» را بخوانید، نامههای ساعدی و نوشتههایش در آخرین سالهای عمرش در غربت نشان میدهد که زیاد حال و روز خوبی نداشته و دیگر آن شادابی و نشاط همیشگی را ندارد. او در نامههایی که به دوستانش نوشته، مرتب به این نکته اشاره میکند که همه دیوارهای پاریس انگار به سویش هجوم میآورند تا خفهاش کنند. به نظرم میرسد که تبریزی با شناخت کاملی که از او دارد، بهتر میتواند آن روزها را شرح دهد. میپرسم:«از واپسین روزهای زندگی ساعدی اطلاعات دقیقی در دست نیست آیا در این کتابها به این موضوع پرداختهاید؟» با کمی بغض میگوید:«ماههای آخر زندهیاد ساعدی با دربهدری و تنهایی وحشتناک و در نهایت با درد و رنج فراوان به سر رفت. او درد وطن داشت و در شرایط بسیار نامطلوبی از ایران رفت و در پاریس نیز پیوسته از مهاجرتش ناراضی بود و منتظر فرصتی بود که برگردد اما دیگر دیر شده بود.حرف آخر اینکه زندهیاد ساعدی در سال 1358 یک کار فوقالعادهای انجام داد. او چند ساعت از نطقهای پیشوای بزرگ نهضت ملی ایران زندهیاد دکتر محمد مصدق را در یک آلبوم حاوی 4 عدد نوار کاست. انتشار داد که اکنون نایاب است. از مدیران مرکزی که اقدام به تکثیر CDهای مجاز مینمایند، تمنا دارم در فرصتی مناسب این نطقها را تکثیر نموده و در اختیار هممیهنان عزیزم قرار دهند.»
پرسش بعدی من در این مورد است که او برای اولین بار چگونه با ساعدی آشنا شده و چه خاطرهای از آن دارد. او هم در جواب میگوید که: «در یک شب تابستانی بود. گویا سال 43 یا 44 که نمایش «بامها و زیر بامها» را در تلویزیون ایران در تهران دیدم. نمایشی به قلم «گوهرمراد» و بازی هنرمند بزرگوار گرامی جناب «علی نصیریان». فردای آن شب در کتابفروشیها دنبال کتابهای خانم گوهرمراد؟! میگشتم که گفتند، گوهرمراد نام دیگر دکتر غلامحسین ساعدی است و جستوجو برای یافتن تمام آثارش را شروع کردم و همان روزها بود که با یکی از دوستان جوانمرگ شدهام به جستوجوی خود ساعدی رفتیم. در یک بعدازظهر تابستان در چهارراه دلگشا آبسردار، نزدیکیهای دانشکده هنرهای دراماتیک آن روزگار مطبش را یافتیم و مشتاقانه به دیدنش رفتیم.» میگویم:«ببخشید حرفتان را قطع میکنم اما من شنیدهام این مکان بیشتر شبیه یک دفتر فرهنگی بوده تا مطب یک دکتر.» لبخندی میزند و میگوید:«دقیقا همین طور بود. چون آن روز هم در مطب او از منشی و مریض خبری نبود و فقط استاد علی نصیریان و زندهیاد استاد «جعفر والی» حضور داشتند و صحبت نمایش بود و این چیزها.» میپرسم:«دیگر از آن لحظه ظاهرا نتوانستهاید از آثار ساعدی دل بکنید؟» میخندد و میگوید:«درست همین است که میگویید.البته بیشتر آثار دوران جوانی او در نشریات محلی تبریز گم شدهاند. این بنده با توجه به گذشت حدود پنجاه وچند سال آشنایی با شخصیت و آثار ساعدی، دینی را به او احساس میکردم و دلم میخواست، نوشتههای پراکنده دوران جوانی او در دفتری گردآوری شود و نسل امروز با آثار کمیاب او آشنایی داشته باشد. اغلب نوشتههایی که در این کتابها آمده از سالهای 1334- موقعی که ساعدی 20 سال داشته- یک بار در تبریز چاپ شدهاند که از آن جملهاند: پیگمالیون، خانههای شهر ری، مفتش، تندیسه جاوید، میمونه خاتون و... که تقریبا در هیچ کدام شناختنامههای ساعدی نشانی از آنها نیست. حالا که فرصت چاپ آنها فراهم آمده است، احساس میکنم که دین چندین ساله خود را به آن نازنین از دست رفته، ادا میکنم. در مورد محتوای آثار ساعدی حرفی ندارم. بزرگان ادب و پژوهشگران سهم او را در عرصه داستاننویسی و نمایشنامهنویسی معاصر ایران تعیین کردهاند. لازم میدانم از دوست بزرگوارم، نویسنده و پژوهشگر گرامی جناب «حسن میرعابدینی» که در این مورد مشوق من بود و نیز از دکتر «اکبر ساعدی» و فرزندشان «سپند» و به طور کلی از خانواده ایشان که در فراهم کردن این مجموعه به من یاری رساندند، سپاسگزاری کنم.»
از روزهای آخر زندگی ساعدی میپرسم و اینکه نزدیکترین روایت به مرگ ایشان کدام است؟» میگوید: دوست بزرگوارم جناب «اصغر تاجاحمدی» که سالهاست مقیم کشور فرانسه است در 20/9/64 طی نامهای چنین نوشته است: «... دو ماه پیش من هم آخرین دیدار خود را با ساعدی در خانهاش انجام دادم و قرار بود هر دو ماه یک بار من هم سعی در شرکت در جلسات انجام دهم که برخورد کرد با واریس (ترکیدگی ورید) در گلوی ایشان و در بیمارستان بستری شد. تقی برای دیدن وی در بیمارستان به پاریس رفت و پس از ملاقاتش گفت، وضع ساعدی ناجور است و تا روز رفتن تقی به بیمارستان حدود 20 شیشه خون به وی تزریق شده بود. وضع سلامتی ساعدی را هر شب محمدعلی بعد از بازگشت از بیمارستان برایم با تلفن میگفت. من با اینکه نگران سلامتی ساعدی بودم اما زیاد به بحرانی بودن سلامتی وی اعتقاد نداشتم، چون انسان را موجودی میدانم که معجزه میکند. تا اینکه محمدعلی خبر داد بعد از عمل خونریزی قطع و وضع رو به بهبود است. دو روز بعد در تماس با محمدعلی اظهار داشت که ساعدی در «کمای» عمیقی فرو رفته اما مثل اینکه دارد از اعماق کما بیرون میآید محمدعلی همان شب بعد از برگشتن از بیمارستان اظهار داشت، خونریزی دوباره شروع شده. وضع بحرانی و این بحران به مرگ وی ختم شد. متاسفانه روی روزگار سیاه باشد و من نتوانستم در تشییع شرکت کنم. از قراری که محمدعلی به من گفت، با اینکه در تمام مدت تشییع، باران یک لحظه آرام نداشته و گویی در سوگ تنها پیسنویس ایران زاری میکرده است، تشییع با شکوهی انجام شده و تمام تلویزیونهای مهم جهان از مراسم فیلم تهیه میکردهاند و یک فیلمبردار ایرانی هم جریان را روی نوار حساس منتقل میکرده است. بیش از هزار نفر از تمام نقاط جهان از تقریبا تمام کشورهای اروپایی، کانادا، آمریکا، هند و... شرکت داشتهاند. قبر وی در محلی در نزدیکی قبر صادق هدایت در گورستان پرلاشز مشهورترین گورستان جهان قرار دارد. از طرف آذربایجانیها، دستهگل بسیار بزرگی با این نوشته: آذربایجانلی یولداشلار طرفیندن- تبریز، تهران، پاریس، استراسبورگ، برلین، مونیخ، هامبورگ، لندن، کانادا، آمریکا، تهیه شده بود.»
روزنامه اعتماد
نظر شما